محل تبلیغات شما



 فصل یک سوفیا جکیند

   دخترک 10 ساله مو های طلایی روشن و چشم های سبز روشن داشت و پوستش سفید رنگ پریده بود و در اغوش پدرش گریه می کرد و گفت :

 - پدر قول بده که دنبالم بیای !!! ؟ . .

 دنیل - تو تاحالا دیدی که من زیر قول و حرفم بزنم ! ؟ . .

  و دنیل لورند مردی با موهای طلایی و چشمان سبز بود و لیانا گفت :

 - نه ! . .

 دنیل - پس بهت قول میدم که تا یک سال دیگه دنبالت بیام ! .

 و لیانا اشک هایش را پاک کرد و گفت :

 - هر روز برام نامه بنویس ! .

 دنیل - هر هفته برات نامه مینویسم ! .

 لیانا - قبوله !!! . .

 و لیانا همراه عمه اش امیلی لورند سوار قطار شد و دستش را برای پدرش تکان داد و روی صندلی کنار عمه اش نشست و گفت :

 - اونا خانواده یمادرم هستند ؟ ! . .

 عمه امیلی - بله . تو وقتی یک سالت بود مادرت رو از دست دادی . اون زن خوش قلب و مهربانب بود ! . .

 لیانا - عکسش رو دیدم . من اصلا شبیهش نیستم !!! .

 و عمه امیلی لبخندی زد و گفت :

 - چونکه تو یه لورند واقعی هستی !!! . .

 و عمه امیلی موهای طلایی و چشمان سبز داشت و لیانا گفت :

 -  اون موهاش قهوه ای روشنه و چشمای سبز داره و اسمش سوفیاعه !!! .

 عمه امیلی - سفیا جکیند بود ولی دیگه سوفیا لورنده !!! . .

 و لورند ها ثروتمند بودند و لیانا گفت :

 - بعد  از اینکه من رو رساندی بر میگردی شهر ! ؟ .

 عمه امیلی - بله ! . .

  و دو ساعت بعد عمه امیلی  سوار قطار شد و رفت و لیانا در خانه ای در روستای نیپرنس بود و دایی اش جرج جکیند و زندایی اش مونیکا جکیند و دختر دایی اش که 13 ساله بود اما جکیند و پسر دایی 11 ساله اش جیمز جکیند و دختر دایی اش سوفیا جکیند و دختر دایی اش مری جکیند بودند و مری چشم های اصلی و موهای قهوه ای روشن داشت و سوفیا چشم های ابی و مو های قهوه ای روشن داشت و اما مهای مشکی و  چشمان مشکی داشت و جیمز مو های قهوه ای روشن و چشم های ابی روشن داشت دایی جرج موهای قهوه ای و چشم های قهوه ای و زندایی مونیکا مو مکی و چشم های مشکی داشت و لیانا اتاقش با سوفیا یکی بود و همراه سوفیا به اتاقش رفت و روی تخت ابی رنگ نشست و گفت :

 - چرا اما یه جوری بهم نگاه میکرد ! ؟ . .

 و سوفیا خندید و گفت :

 - حتما بهت حسودی می کنه !!! . .

 و لیانا گفت :

 - می تونی منو لیانا صدا کنی ! . .


 

 فصل یک قسمت یک

 هری بلند گفت : 

 _ چی ! . 

 هرمیون _ هیس ! . الا میفهمند که منو رون اینجاییم ! . ریموس زخمی شده فردا تانکس میاردش پناهگاه چونکه سنت مانگو جا نداره ! . 

 هری _ الا حالش چطوره !؟ . 

 رون _ هیس ! . میشه داد نزنی !؟ . فقط یکم خون ریزی داره که خوب می شه به دستش طلسم خورده ! . 

 هرمیون _ طلسم اسنیپ بهش خورده ! . 

 هری _ و بازم به حرف هام گوش نمی کنید که اون یه خاعنه ! ؟ . 

 رون _ محفل می گه که پرفسور دامبلدور حتما دلیلی داشته که بهش اعتماد کرده . . 

 هری _ من با دوتا چشمای خودم دیدم که اون پرفسور دامبلدور رو کشت ! . و اونا می گن که . 

 خانم ویزلی _ شما ها اینجا چه کار می کنید مگه نگفتم هری باید استراحت کنه تا حالش خوب بشه هنوز زخمیه ! . 

 و خانم ویزلی کنار در ایستاده بود و هرنیون دست رون رو کشید و گفت : 

 _ بیا بریم رون . ببخشید خانم ویزلی . می خواستیم مطمعن بشیم که هری حالش خوبه ! . . 

 برای ادامه ی فن فیکشن به ادامه ی مطلب بروید ! . . 

  


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها